۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

بچه ها چیزی به زبان نیاوردند

بچه ها گریه می کنند که چرا پدر نیامد؟ پدر حتما قول خوراکی یا اسباب بازی داده است که بچه ها امروز بیش از دیروز بی تابند. مادر نمی داند چه کند. باید یک جور سرشان را گرم کند. مادر شروع می کند به ادا در آوردن. بچه ها می خندند. سرشان کمی گرم می شود. آن بچه که یک کم بزرگ تر بود باز پرسید پس بابا کی می آید؟ مادر عصبانی شد. از او که مانند دیگر بچه ها فراموش نکرد منتظر باباست. مادر فکر کرد و با خود گفت کاش این بچه هم مانند بقیه کوچکتر و کم عقل تر بود.
 

۲ نظر:

  1. سلام.
    اول بگذاريد تا از دعوتتان تشكر كنم.
    وبلاگ خوبي داريد و داستان‌هايتان هم بسيار خوب و جالب است.
    من هم داستان‌هاي كوتاه را دوست دارم و اين شباهت وبلاگ ماست.
    باز هم از اينكه سر زديد ممنونم.
    موفق باشيد

    پاسخحذف
  2. سلاااااااااااااااااام

    پاسخحذف