بچه گفت من یک مداد نوکی می خواهم . پدر خسته و بی حوصله بود و با لحن تندی گفت قناعت کن بچه ! من پول ندارم . بچه می دانست که اگر پدر بخواهد می تواند برایش بخرد . بچه خیلی مداد نوکی دوست داشت . تمام دوست هایش مداد نوکی داشتند و او در کلاس مرتب باید مدادش را می تراشید و کنار سطل آشغال می ایستاد . دوستانش او را مسخره می کردند. پدر نمی دانست بچه چقدر مداد نوکی دوست دارد. مداد نوکی هزار تومان بود . بچه تصمیم گرفت مداد نوکی را از راه دیگری تهیه کند تا دیگر پدرش بخاطر هزار تومان سر او داد نکشد . یک روز مداد نوکی آن همکلاسی اش را که از همه بیشتر در کنار سطل آشغال مسخره اش می کرد ، یواشکی برداشت و به خانه برد . شبها که همه می خوابیدند ، مداد نوکی را در می آورد و با استفاده از نور آشپزخانه که کمی از آن در اتاق خوابش افتاده بود ، کمی می نوشت. واقعا که چقدر خوش خط ، زیبا ، یکدست و مرتب می نوشت . بچه تصمیم گرفت دیگر نیاز هایش را با همین روش جدید تامین کند . یک روز دلش موتور خواست. موتور را از جایی دیگر تهیه کرد!!! دستگیر شد . پدر برای اینکه آبرویش نرود 500 هزار تومان داد تا بچه آزاد شود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر